روز های انتظار
به ادامه مطلب بروید.....
سلام جیگرمامان...نفس مامان...خوبی؟...این وبلاگ وساختم که بدونی من
وبابایی چقدرمنتظراومدنتیم وتاحالا برای اومدنت چه تلاش هایی کردیم...
عزیزمامان...من وبابایی الان 6سال که داریم باهم عاشقانه زندگی میکنیم
ومنتظراومدنت تو هستیم...یه سال بعدعروسی مون بود که دیگه تصمیم
گرفتیم برای یه نی نی اقدام کنیم...یک سالی گذشت ولی شماافتخارندادی
ونیومدی توی دل مامان...رفتم پیش یه دکترکه برای بابایی ازمایش نوشت
ومعلوم شدکه اسپرم هاتحرک کمی دارن وتعدادشون یکم کمه...داروداده و
خوشبختانه بهترشد و واریکوسل هم خداروشکرنداشت....3سال گذشت ولی
هنوزشمانیومدی تودلم .دیگه داشتیم یکم نگران میشدیم ومن تازه وارد22سال
شده بودم ورفتیم پیش دکتررضاتوکلی زاده که ازدکترهای ماهردرمشهدهست
...بابایی باکلی پارتی وصحبت وقت گرفت ورفتیم پیشش...اون هم گفت من
تخمدان هام پلی کیستیک ه وبایددارومصرف کنم...بهم قرص متفورمین داد بایه
عکس رنگی ازرحم که بایدمیرفتم روز9پری میگرفتم...خلاصه رفتم بیمارستان
رضوی که بهترین بیمارستان پیشرفته مشهدهست واونجاعکس وانجام
دادم...وااااای مامانی نمیدونی چه دردی کشیدم ولی برای اومدن توهمه این
دردهاهم شیرینه...عکس روکه دکتردیدگفت لوله های رحمت بازه وبرای محکم
کاری هوا میدم...اونم خیلی دردداشت ولی عیبی نداره مامانی ..دردهاروتحمل
میکردم تاشایدتوبیای تودل مامان...ولی بازهم نشد...بالاخره تشخیص ای یوای
دادبرام...خوددکتررضا برام ای یوای کرد ولی باکمال ناباوری پری شدم وبازهم
شمانیومدی..دیگه من وبابایی واقعاخسته شده بودیم ازاین همه دکتردواکردن
..وبابایی گفت یه مدت صبرمیکنیم ...وسال بعدیکی ازدوستانم گفت بروپیش
دکترهمااسکوئیان ..فلوشیپ نازایی داره...منم یه وقت گرفتم ورفتم پیشش
وبرام تشخیص ای وی اف داد...کلی امپول برام نوشت که نمیدونی مامانی
وبابایی چقدرگشتن تاامپول هاروپیداکنن...بالاخره یکی ازدوستان برامون
ازتهران پیداکردوباهواپیما توی یه عالمه یخ برامون فرستاد...21امپول گونال اف
..و4تا ستروتایدشد 1ملیون ...عزیزم مامانی خیلی دردکشیدتاامپولهاتموم
شدورفتم برای تخمک کشی توی مرکزناباروری نوین...اونجاازمن وبابایی
امضاگرفتن وپرونده تشکیل دادیم وبابایی همون روزنمونه اسپرمشوداد ومنم
رفتم اتاق عمل...به هوش که اومدم دیدم مامان من یعنی مامان بزرگت بالای
سرم نشسته...الهی که من قربونش برم که همیشه پیشمه وحرفاش تسکین
دل پردردمنه...مامان بزرگت سنی نداره ها 41سالشه...اونجاهم خیلی خیلی
دردداشتم ولی برای اینکه مامان بزرگ غصه نخوره هیچی نمیگفتم...ساعت
12ازاتاق عمل اومدم وساعت 5بابایی اومددنبالمون ورفتم خونه ..دکترهم گفت
3روزدیگه بیابرای انتقال...رفتیم خونه مامان بزگ...روزانتقال رسیدومن باکلی
استرس بابایی ومامان بزرگ رفتیم مرکزنوین...برای انتقال بایدمثانه مامان
پرباشه منم کلی اب وشیرخورده بودم ..ساعت 9 صبح بودکه اسم مامانی
روصدازدن ورفتم اتاق عمل...خانم دکتراسکوئیان مثل همیشه بالبخندبهم
سلام کردوگفت خیلی تخمک های خوبی داشتی والان 10تاجنین کوپول موپولو
برات درست شده که الان 4تاشوبرات انتقال میدم ودوبسته 3تایی هم
فریزمیکنیم برات...انتقال خوب پیش رفت چون اصن دردنداشت وبیهوش
نبودم...تا1ظهراونجااستراحت کردم وبعدبابابایی اومدیم خونه مامان
بزرگ...دوهفته اونجابودم ومامان بزرگ وبابابزرگ که خیلی عاشقشونم وکف
پاهاشونوبوسه میزنم برام خیلی زحمت کشیدن که این دوهفته باارامش بگذره
...روز13بعدانتقال یه بی بی چک گذاشتم ودیدم وااااااااااااااااااااای خدا دوخط
پررنگ شد...نمیدونی نی نی جونم چقدرخوشحال شدیم وفرداش رفتم ازمایش
و...بلهههههههههههههه واقعادارم مامان میشم بتام بود 370....اصلاباورم
نمیشدکه توبالاخره پاتوی دل مامان گذاشته بودی...دکترم گفت 2هفته دیگه
بیابرای صدای قلب بچه...عزیزمامان ولی خوشحالی مادوهفته
بیشترنبود...دوهفته بعددکترسونوکردوگفت نی نی رشدنداره وبایدسقط بشه...
..امپولهاوشیاف هایی که برای محکم شدن شماداده بودوگفت قطع کن
..خودش سقط میشه...ولی 2هفته دیگه هم گذشت هیچی به هیچی ...نه
لکی داشتم نه خونریزی ای...دکترهم تعجب کرده بودمیگفت چقدرسفت
چسبیده بهت...بعدمامانی رفت بیمارستان وبایه قرص زیرزبونی وکورتاژنی نی
منم در8هفتگی روز7اسفند91 سقط شد....خدایا شکرت...میدونم که به
صلاحم نبود ومن بازهم لایق
مادرشدن نشدم....بارالها برای داده ونداده ات شکر...