مهدی جونممهدی جونم، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

ماشاء الله...

عکسای اتلیه پسرطلا

دوسه هفته قبل تولدت بردیمت اتلیه تاعکسای قشنگ قشنگ ازت بگیریم ویادگاری برات بمونه اونجاروگذاشته بودی رووسرت بس که اذیت کردی تاتونستیم چندتاعکس ازت بگیریم اتلیه بانا واقعاخوب بود..پرسنل خوب ومهربونی هم داشتن   این ریسه اسم نمدی روهم خودم درست کردم این عکس اخری روشاسی 50در70هست وزدیم توپذیرایی ماشاالله لاحول ولاقوه الابالله العلی العظیم   ...
18 ارديبهشت 1395

تولدتتتتتت مبارکککککک

تولد تولد تولدت مبارک مبارک مبارک تولدت مبارک مهدی من...پسرقشنگم..معجزه کوچولوم تولدت مبارک یکسال گذشت اززمانی که برای اولین دیدمت..بغلت کردم وبوییدمت.. خداروشکرکه یکسال به خوبی وخوشی باشیرینی هاوسختی هاش گذشت خیلی خوشحالم..روزتولدت نمیدونی چه حس خوبی داشتم. باخاله جونت تدارک غذاهاوتزیینات تولدتو انجام دادیم...همه تزیینات وخودم انجام دادم پاکت پاپ کورن ریسه غذاهاهمه روباکمک خاله جون انجام  دادیم...شام فلافل.پیراشکی.سوپ.کیک مرغ.ژله خرده شیشه.ژله بستنی.پان اسپانیا بود.        اینم کیک تولد مییییز شامممممم     &...
18 ارديبهشت 1395

نه ماهگیت مبارک قشنگم

مهدی مامان سلام 11 اذرمصادف بودبا اربعین حسینی همچنین ماهگردپسرم هم بود...بابایی 12روزی پیش مانبودواربعین رفته بودکربلازیارت امام حسین ماهم خونه مامان جون بودیم این چندروز..ولی باباجون ازوقتی برگشته ازکربلاحسابی  سرماخورده وسرفه میکنه الان شکرخدابهتره...سه روزاخرماه صفرروزای سختی برای ما بودچون مریض شدی پسرنازم...تب شدیدکه حتی باشیاف هم پایین نیومد..هرچی هم  میخوردی اوغ میزدی وبالامیوردی..شنبه روزشهادت امام رضاشبش تا 4صبح دکتربودیم وامپول وکه زدی الحمدلله دیگه بالانیوردی وتبت هم اومدپایین...من اصلاطاقت مریضیتو ندارم  قشنگم..وقتی مریض میشی من ازتومریض ترمیشم...  ...
21 آذر 1394

عشق اول واخرمامان وبابا

سلام پسرقشنگ وشیطون من  چه روزهای خوبی رودارم سپری میکنم خوشبختی رودارم به وضوح حس میکنم چون توردرکنارمی مهدی مامان داره کم کم 9ماهت هم تموم میشه..مثل برق داره روزهامیگذره پارسال اینموقع هاتوداشتی توی شکمم جفتک میزدی فداتشم..خداروشکرکه به ارزوم رسیدم...دیگه میتونی قشنگ بشینی..سینه خیزهم که ازاخرهفت ماه میتونی بری..دوتادندون بالات هم اخز8ماه جوونه زد..وای که چقدم تیزن اخه هراز چندگاهی یه گازمیگیری منو ..غذاهم سوپ وکته ماهیچه میخوری صبحانه هم فرنی وحریره بادام میخوری عصرونه هم پوره سیب زمینی وهویج وکدو برات درست میکنم..هرروزیک کدومش . .گلابی وسیب وموز...
4 آبان 1394

مهدی گلم وهمایش شیرخوارگان حسینی

همیشه ارزوداشتم باکوچولوی خودم برم همایش شیرخوارگان حسینی...چندسال حسرت اینوداشتم وهرسال که ازتلویزیون میدیدم اشک میریختم وازاقامیخواستم نصیبم کنه بهمن 92رفتیم کربلازیرقبه امام حسین گوشه ضریح اقاکه مخصوص حضرت علی اصغربود خیلی گریه کردم ودخیل بستم که فرزندسالم وصالحی نصیبم کنه..چهارماه بعدیعنی خرداد ماه فهمیدم باردارم ومعجزه رخ دادومن مادرشدم... امسال یک حس عجیبی داشتم وحس مادربودن وکامل درک میکردم شایدبتونم حس رباب  مادرعلی اصغرروبفهمم اما نه..نه..اصلانمیتونم..تصورهم نمیتونم بکنم خارکوچکی پای تو رفته باشه چه برسه به اینکه توهم مثل علی اصغر....حتی نمیتونم به زبان بیارم روزجمعه 24م...
3 آبان 1394

جگرگوشه درهشت ماهگی

تربچه مامان سلام خوبی؟ اینروزاخیلی شیطون شدی وباسینه خیزرفتنت همه چی رومیخوای بهم بریزی...به منم خیلی وابسته شدی وپشت سرم گریه میکنی واینکارت قندتوی دلم اب میکنه. ..دوتادندون بالایی هم میخاد دربیادولثت حسابی متورم شده برای همین خیلی نق نقوشدی ومامان رو هم گازمیگیری اشکال نداره فداتشم میدونم دردداری انشالله زودترجونه بزنه راحت شی.. مهدی ام هرروزکه میگذره شیرین ترمیشی هرچیزی روکه میبینی دوست داری بگیری وبکنی توی دهانت ازبرچسب های روی یخچال گرفته تادکوری های روی میزو کشیدن موهای من وپاره کردن کتابهاوجزوه های بابا..اخه بابا داره برای ارشدمیخونه ودوسه روز اخرهفته میره دانشگاه وکنارمانیست خداپشت وپن...
3 آبان 1394

نیم سالگیت مبارک پسرقشنگم

ماههاوروزها وساعتهاپی هم گذشتندوپسرگل ما نیم ساله شد خدایاممنونتم که طعم مادرشدن وچشیدم و پسرم شش ماه ازبهارزندگیش گذشت چهارشنبه 11..6..94 باباجون باکیک وبادکنک وشیرینی اومدخونه ویه جشن سه نفره به مناسبت  شش ماهگی پسرمون گرفتیم..کلی بهمون خوش گذشت. وزن پسری دراخرشش ماهگی8900..قد67 هزارماشالله بهت اینم عکسای شمادرشش ماهگیت   مامان قربون اون چشات بشه پسرنازم ازبادکنک هامیترسیدی خخخ  انشالله که همیشه سالم وسلامت وشادباشی چراغ خونه ما ...
15 شهريور 1394

اولین مرواریدت مبارک قندعسل

خدایاشکرت...خدایاشکرت..خدایاشکرت پسرم داره روز به روزبزرگترمیشه ومن هنوزباورم نیست که مادرشدم درتاریخ 18..5..94 خونه مامان جون(مامان من) بودیم که خاله جونت متوجه اولین مرواریدت شد..اول باورم نشداما درست بود قد یه برنج سفیدمیزد دندونت..الهی من  فدای تو واون دونه برنجت بشم...یک هفته بعدهم دندون کناریش جوونه زدوفرداشبش تب کردی ومن تاصبح بیداربودم ودستمال نمدارمیزاشتم رووسرت..برات ایت الکرسی و چهارقل میخوندم که زودترخوب شی اخه من تحمل مریضی وبیحالی توندارم پسرم... اسهال واستفراغ هم شدی فرداش...منم ناراحت ودپرس ..ازغذاافتاده بودم وهمش برات دعامیکردم قربونت برم هیچ وقت مریض نشو... ...
15 شهريور 1394